دیـروز صُبح رفتیـم نمایشگاه کتآب ، هواهَم کم کم ابـری شُد . آش سبزی گرفتیـم تو خطِ واحد خوردیـم :))
تعطیلی ِ به درد بخوری بود . گشتیـم . یِ کتابِ رنگ آمیزی بزرگسآلان گرفتـم . کتابِ بخش پریشان کِ عاشقِ فیلمـِش هستـم .. و یِ کتاب زرد کودکان فقط به خاطر جلـدش :))
برگشتنه عجله داشتیـم . بابا خونمـون منتظر بود . تا برن پیش ِ مامان دیـدنـِش . اصـرار کِ مَن ذرت میخوام . ذرت ـِش هیچی نداشت . اما مَن کلا عاشقِ ذرت ـَم . " کلیک " . مامان هَم ظاهـرا یکم بهتـره ..
بعضی روزهآ میریزم به هَم . وقتی یآدِ گذشته می افتـم .. دیشب و پریشب بحث داشتیـم . اما خوبیش این بود کِ عصبی نشُد جوش نیآوُرد . میگفت تو کار سرم شلوغـه . تیکه ننـداز . میگفت مشکلات ـَم الان زیـاده ، گفتم برو با همونآ کِ باهاشون خوبی . گفت چرت و پرت نگـو و چی گفتم کِ قاطی کردی ؟ خستم از 8 صُبح تا الان سرِ کار بودم . گفتـم به من هَم کِ نمیگی . گفت میدونی کِ اهلـِش نیستـم ولی اغلـن با تـو حرف میزنـم همیـنـم .
اون روز گفتـم نشستـم زیـرِ بآرون . گفت سرمآ میخوری خلـِه یِ استیکر بود . گفتم دوس داری ایـن ُ ؟ - آره - یکم هَم مـنُ دوست داشتِه باش - ایـن حرفُ دیگه نزن بدون اگه نداشتـم خیلی وقت پیش رفتـه بودم :)
اِمروز نبـودش . زنگ زدم . مکالمـه خوبی بود . احوالپـرسی .. خنده هاش . خمیـازه میکشیـد هِی .. بحثِ کار شُد . گفـت تنبلـی . صُبح 736...
ادامه مطلبما را در سایت 736 دنبال می کنید
برچسب : نمایشگاه, نویسنده : 0star-93f بازدید : 82 تاريخ : جمعه 24 آذر 1396 ساعت: 13:53